|
سيگار
روزبه دانشور راستش هميشه با سيگار مخالف بودهام. حالا نميدونم يا واقعيه يا اين طور به خودم تلقين كردم، به هر حال با احساس بوي سيگار حال بدي بهم دست ميده و در نهايت سردرد ميگيرم. از طرف ديگه هم اين حس بهم دست ميده كه اون كسي كه سيگار ميكشه داره به من توهين ميكنه.... چه ميدونم، به حساب خودخواهيش ميذارم كه براي تفريح خودش داره سيگار ميكشه و اين منم كه دودشو تحمل ميكنم. وقتي كسي سيگار ميكشه و من هم در معرض دودش هستم، تا اونجا كه بتونم سعي ميكنم اعتراض كنم. اگه اعتراض كردم كه در اغلب موارد حسي از عذاب وجدان بهم دست ميده و اگه اعتراض نكردم، حسي از كينه پيدا ميكنم. در هر حال از اول تا آخر سيگار رو بايد با درگيري سپري كنم؛ در حالي كه شايد خود كسي كه سيگار ميكشه اصلا به اين موضوع فكر نميكنه.... * * * با يكي از دوستهام توي كتابخونه نشسته بوديم و داشتيم درس ميخونديم. امتحان نزديك بود و ما هم عصبي و ناراحت بوديم. هرچند كه ميتونم بگم اون روزها همه حالي كمابيش اينطوري داشتن. گروه گروه از بچهها نشسته بودن و در تلاش بودن كه اطلاعاتشون رو روي هم بريزن كه شايد به حدنصاب لازم براي امتحان برسه. كمكم بوي سيگارو حس كردم؛ بوي تند و زننده كه در فضاي كوچيك و بسته كتابخونه خودش رو بيشتر نشون ميداد. بازهم همون حس تحريك هميشگي بهم دست داد و اين فكر كه بايد از حق خودم دفاع كنم. كتاب رو بستم و برحسب عادت سرم رو به اطراف گردوندم كه منشا بو رو پيدا كنم. آقايي رو ديدم با عينك، ته ريش و سر و وضع ساده. توي يكي از اتاقهاي پشتي رفتهبود و اونجا سيگار ميكشيد. چهرهشو قبلا هم ديدهبودم. يعني همونجا توي كتابخونه ديدهبودم. نميدونم بگم چطور چهرهاي داشت. متاسفانه اين جور مواقع اولين احساس من نسبت به طرف كينه است و همينه كه لذت چشيدن بقيه حسها رو از من ميگيره. ديگه به چيزي فكر نكردم جز اين كه چطور و به چه ترتيب برم و طرف رو سرزنش كنم. با دوستم مطرح كردم و گفتم كه همين الان ميرم و بهش ميگم كه سيگار كشيدن رو قطع كنه و اينجا جاي بسته است و و و.... دوستم مخالفت كرد و گفت كه الان نگو، بذار من به مسوولهاي كتابخونه ميگم فردا بهش بگن. نميدونم دوست من چرا اين حرف رو زد. حتي هنوز هم نميدونم. ولي به هر حال همچنان برام جالبه كه قضيه تذكر رو به روز بعد موكولكرد. اينجا من احساس ميكردم كه حقي از من گرفته شده، چرا كه حقداشتم همونجا با اون آقا برخورد كنم و اين امكان رو از من گرفتن. هرچند كه در نهايت راضي شدم و به درس خوندن ادامه داديم. شايد هنوز ده دقيقه نگذشته بود كه اون آقا سر ميز ما اومد. اول عذرخواهي كرد از اين كه مزاحم درس خوندن ما ميشه (كه همين يك عذرخواهي كافي بود و من رو نرم كرد، هرچند كه موضوع عذرخواهي اصلا ربطي به سيگار نداشت!). بعد به ما گفت كه دوتا پونصد تومني دارين؟ دوست من گفت كه ميرم پيدا كنم و ميز رو ترككرد. من و اون آقا تنها مونديم و سر درددلش باز شد. گفت : "من كارمندم و شما دانشجويين؛ حرف همديگه رو ميفهميم. خجالت ميكشم كه بگم حتي پونصد تومن توي جيبم نيست كه بقيه پول طرف رو بدم". من موندم.... نميدونستم چي بگم يا چي بايد بگم. اول از هر چيز به ياد قضيه سيگار افتادم. ادامه داد و گفت كه تا ساعت هشت شب اونجا كار ميكنه و بعد از اون يه جاي ديگه ميره كار ميكنه تا صبح روز بعد كه دوباره كارش در كتابخونه شروع ميشه. بازهم نميدونستم چي بگم. همچنان به ياد قضيه سيگار بودم. كمي هم از زندگي گذشتهاش گفت و اين كه چه زندگي بهتري داشته و توانايي تامين مخارجش رو داشته؛ خيلي راحتتر از الان (هرچند كه نميدونم آيا واقعا حتي اين موقع هم توانايي تامين مخارجش رو داشت يا نه). و بازهم سكوت كردم. شايد به معناي همدردي. تو دلم ازش عذرخواهي كردم از اين كه ميخواستم در مورد سيگار بهش تذكر بدم. نميدونم.... شايد مجبورم كه اعترافكنم كه حق دادم سيگار بكشه، حتي توي كتابخونه (شايد تنها يك بار ديگه بوده كه حق دادم كسي سيگار بكشه و اون راننده يك تاكسي بود كه سيگار ميكشيد و بوي سيگارش اذيت ميكرد. جدا اذيت ميكرد. از زندگيش گفت و از سختيهاش و همينطور ابراز ميكرد كه پليسها خيلي ناجور رشوه ميگيرن. نميدونم دلم سوخت يا نه؟ حرفهاش رو قبول كردم يا نه؟ ولي به هر حال به اين فكر كردم كه اگه من به جاش بودم آيا سيگار ميكشيدم يا نه؟...). از اون موقع هر وقت كه آقاي كارمند كتابخونه رو ميبينم خجالت ميكشم سرم رو بلند كنم. از اين ميترسم كه نگاهمون تلاقي كنه. نميدونم از چيه، شايد از شرم باشه، شايد هم از غرور يا.... نزديك به دو ماه ميشه كه براي بعضي كتابها بايد به همون آقا مراجعه كنم. هر موقع كه كتابي ميخوام بايد اسمش رو روي كاغذ بنويسم و همون آقا كاغذ رو از من بگيره و از اتاق مخصوص كتاب رو بياره. همين مساله باعث شد كه آشنايي ما بيشتر بشه. هرچقدر كه بيشتر با اين آقا آشنا ميشدم، چيزهاي جديدتري در اون كشف ميكردم. كمكم احساس كردم كه بهش علاقمند شدم و چقدر اين آقا براي من مهم شده. يك روز از من خواست كه يك نوشته رو بخونم و من هم براش خوندم. از اين گفت كه ديگه چشمش درست نميبينه و بدون عينك كه ديگه بدتر. من هم از اين گفتم كه من هم بدون عينك درست نميبينم و همدرديم. نميدونم چرا اينطور حرفي زدم. شايد به خاطر همدردي يا شايد هم به خاطر تواضعي كه به هر حال از جنس غرور بود.... نميدونم. در جواب اون آقا به من گفت كه اما اون يك چشمش مصنوعيه.... و بازهم من موندم و يك واقعيت تازه.... يك روز عصر مشغول خوندن كتاب بودم كه سر ميز من اومد و از من خواست كه هر موقع وقت كردم به كامپيوترشون سري بزنم چون مشكلي پيش اومده. خيلي هم تاكيد داشت كه تنها موقعي كه وقت داشتم برم و مبادا به درسم لطمهاي بزنم. من هم در نهايت رفتم و كامپيوتر رو ديدم. مشكل بزرگي نبود و به راحتي درستش كردم. اون آقا وقتي كه ديد مشكل حل شد اومد جلو و شونهي منو بوسيد. بايد اعتراف كنم كه فقط خجالت كشيدم. نميدونستم چي بگم. فقط دلم ميخواست ميتونستم دستهاشو ببوسم. بعد از اون گفت كه نگران بوده كه نكنه كامپيوتر تا فردا صبح درست نشه و رئيس كتابخونه به خاطر اين كه كامپيوترو خراب كرده باهاش برخورد كنه. مدتي هست كه پيش نيومده كه با همين آقا صحبت كنم. ولي هميشه از دور بهش توجه داشتم. نگرانش هستم. نميدونم چرا....
|
|